♥♥♥♥ نظر یادت نره ♥♥♥♥


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 25 شهريور 1398برچسب:, | 23:39 | نویسنده : هادی |

 

 

 

 

 

 

روح خدا

دوستی می گفت:

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

آیامی دانی که وقتی قرآن را بادستت لمس می کنی شیطان خشمگین می شودوهنگامی که آن رابازمی کنی گریه می کند،وهنگامی که بسم الله می گویی ازپامی افتد وهنگامی که شروع به خواندن کردی دنیا رویش می افتد،وآیامی دانی اگرفکرکردی این پیام رابرای کسی بفرستی پس شیطان کوشش می کند که تورا ازاین کار بازدارد دستی که این پیام رابفرستد آتش جهنم آن رالمس نکند،آیا این پیام دردست تو می ماند… این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمینند!

 

 ❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

 

 

 

دوستی کودک با خدا

 

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری 

کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت 

داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی 

گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه 

گریه میکنما.....

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید

:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو......

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای 

مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو 

خدا...

:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه 

بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار 

داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم 

دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا

 حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود

:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن 

فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از 

خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند 

.دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

 

 

خانوووووووم…

شــماره بدم؟ 

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟ 

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟ 

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید! 

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد. 

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به 

محـــل زندگی‌اش بازگردد. 

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… 

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…! 

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… 

دردش گفتنی نبود…! 

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح 

نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن… 

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند! 

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به 

خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد… 

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…! 

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد! 

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب 

شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود! 

یک لحظه به خود آمد…

 

 

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

حجاب

روزي مرد انديشمندي ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .

ﺯﻥ ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺪﺑﺨﺖ ! ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﻮﻧﯽﭘﯿﭻ ﮐﺮﺩﻩ .

ﻣﺮدانديشمند ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﮐﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﯽﮐﺸﺪ؟

ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺭﻭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ

ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ؟

ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ .!

ﻣﺮدانديشمند ﮔﻔﺖ:

ﺯﻥ ﻣﻦ هم ﺟﺰﺀ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ،..

ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ !!

...................................................................

ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ

ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ

ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺭﻓﺖ

ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ. ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﺯﻧﯽ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً

ﻋﺮﺏ ﺑﻮﺩ .

ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ

ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ

ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ

ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ

ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ

ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ !

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: » ﻣﺎ

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ

ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ

ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ

ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ ! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ !

ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ

ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ

ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ«!

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﯼ

ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ …

ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ

ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩٔ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ

ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:

»ﻣﻦ ﺟﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺟﺪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻫﺴﺘﻢ … ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ

ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﻃﻨﻢ … ﺷﻤﺎ ﺩﯾﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﺪ ﻭ

 

ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ..!

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

 

شرط بندی

دختر : عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟

 

پسر : باشه خانومم ... بکنیم ...

 

دختر : تو نمی تونی24 ساعت بدون من بمونی؟ ...

 

پسر : می تونم ...

 

دختر : می بینیم .....

 

24 ساعت شروع میشه و پسر از سرطان عشقش و اینکه

 

خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته ...

 

24 ساعت تموم می شه و پسر میره جلوی در خونه ی

 

دختر .. در می زنه ولی کسی در رو باز نمی کنه ... داخل

 

خونه می شه و دختر رو میبینه که روی مبل دراز کشیده

 

و روش یه یادداشت هست ...

 

یادداشت : 24 ساعت بدون من موندی ... یه عمر هم بدون

 

من می تونی بمونی عشق من ... دوستت دارم ....

 

 


 

عشق . . .

دختر:شنیدم داری ازدواج می کنی...مبارکه...

خوش حال شدم شنیدم...

پسر:مرسی...انشاالله نوبت شما...

دختر"می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟

پسر:چی می خوای؟

دختر:اگر یه روز صاحب یه دختر شدی میشه اسم منو بذاری روش؟

پسر:چرا؟ می خوای هرموقع نگاش می کنم..صداش می کنم درد بکشم؟؟

دختر:نه،اخه دخترا عاشق باباهاشون میشن...می خوام بفهمی چقدر عاشقت بودم...

 

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

دخترک و معلم

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک جونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا... کاسه اشک چشم معلم که روی گونه اش خالی شد

 

http://ghasedak75.loxblog.com

بازم به سلامتی همه پدر ها

ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !

 

ﯾﻪ  ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ

 

ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .

 

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ

 

ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ !

 

ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !

 

 

ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟

 

ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ

 

 

ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !

ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ

ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ

ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...

ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ

ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :

ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..

ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...

ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ

ﺑﻬﺶ !

ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...

ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ

ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ

ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !

ﮔﻔﺘﻢ :

ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...

ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ

 

ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳ ...

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 12 آبان 1393برچسب:داستان های از عشق و زندگی , آموزنده, | 20:20 | نویسنده : هادی |

 

سلامتي من،مني ک الان دلم واسه يه ببمعرفت تنگه... مني ک... 

 

 

سلامتي من،مني ک الان دلم واسه يه ببمعرفت تنگه... مني ک...
منتظرجوابش بودم.... 
گريه کردم.... 
خوابم برد....
 بيدارشدم....
جواب داد.. ((آخي... چ قشنگه))
و پاسخ تمام احساس من همين بود
پاسخ اشکهاي بيجواب ديشبم.. 
خوردشدم.. 
بازم گريه کردم.. 
کاش خوابم ميبرد.

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

بعضی وقتا تو دعوا فقط باید نگاه کنی ! سکوت کنی ! فحشاشو بده و بهونه هاشو به جون بخری ! تموم که شد بغلش کنی و اروم در گوشش بگی... با من نجنگ ، من دوست دارم !

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

چه حسه خوبیه...شباموقع خواب عشقت سرشوبذاره رودستات...باموهاش بازی کنی...

چشماشوببوسی...آروم آروم تو بغلت خوابش بگیره...

ولی توهنوزبیداری...دوست داری فقط نگاهش کنی...

همینطوری که داری نگاهش میکنی...اشکات سرازیربشه...

تودلت پیش خودت بگی...نباشی...میمیرم...

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

دور تا دورم خط قرمز کشیده ام...

وقتی تو در کنارم نباشی...

در نزدیکی من.....

 

هر که میخواهد باشد.....

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

سلامتی خودم… چرا؟؟ چون که با همه خندیدم…

همه رو دلداری دادم…نگران همه شدم… به همه اهمیت دادم…

بغض های خیلی هارو به خنده تبدیل کردم!!ولی هیچکس حتی نفهمید تو دلم چی میگذره…

هیچ کس نفهمید

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

گاهی یک نفـــــــــر

با نفس هایــــــــــش ،

با نگاهــــــــــــــــــش ،

با کلامــــــــــــــــــش ،

با وجــــــــــــــــــودش ،

با بودنـــــــــــــــــــش...

بهشتی میسازد از این دنیا برایت

که دیگـــــــــــــــــــــــــــ ــر بدون او،

بهشــــــــــــــت واقعــــــــــــی را هــــــــــــــم

نمیخواهــــــــــــی

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

یه رابطه از اونجایی خراب میشه که تو داغونش کنی...یکی دیگه آرومش

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

به ﺳﻼ‌ﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ

ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﭙﺮﻩ ﺗﻮ ﺑﻐﻠﺶ ﻭﻟﯽ ﻧﺠﺎﺑﺘﺶ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ !

ﺑﻪ ﺳﻼ‌ﻣﺘﯽ پسری ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﺍﺩ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﺨﻮﺭﻩ

ﻭﻟﯽ ﭘﺎﺵ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﯿﺪﻩ !

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد....!!
انقدر که یکی ازین شب های لعنتی اغوشش را برای من و یک دنیا خستگی ام بگشاید...!
هیچ نگوید...
هیچ نپرسد...
فقط مرا در اغوش بگیرد...!!!
بعد همان جا بمیرم...تا نبینم روز های بعد را!!!
روزهایی که دروغ می گوید...
روزهایی که دیگر مرا دوست ندارد...
روزهایی که دیگر مرا در اغوش نمیگیرد...
روزهایی که عاشق دیگری میشود
...!!

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﺸﻢ
ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭﺩﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ
ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ
ﻧﺒﻮﺩﺕ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ
!!.

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:حدیث عشق, | 1:12 | نویسنده : هادی |

 

 

عاشـــــــــقانـه...

همه گفتن:عشقت داره بهت خیانت می کنه!
گفتم:می دونم!
گفتن:این یعنی دوستت ندارهاااا!
گفتم: می دونم!
گفتن:احمق یه روز میذاره میره تنها میشی !
… گفتم:می دونم!
گفتند:پس چرا ولش نمی کنی..؟!
گفتم:این تنها چیزیه که نمی دونم

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

جـز تـــــــو هـرگـز با کســـی از “عــشـــــق” 

و از فــردا نخــــواهـــم گــفـــت

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

عشق یعنی با تو گشتن همکلام

عشق یعنی انتظار یک سلام

عشق یعنی دست های رو به دوست

عشق یعنی مرگ در راهت ، نکوست

عشق یعنی شاخه ای گل در سبد

عشق یعنی دل سپردن تا ابد !

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

آن روزها که با تو بودن برایم آرزو بود

تمام شد !

امروز با تو بودن

یا نبودن فرقی ندارد...

سیگار باشد یک خیابان و برگهای زرد پاییزی...

من میروم تا دود کنم هستی ام را ....!!!

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

شریکم با تو در این درد،منم مثل تو غم دارم

منم محتاج لبخندم،منم دستاتو کم دارم

از این بازی طولانی،منم مثل تو دلگیرم

منم با عشق درگیرم،منم بی عشق میمیرم!!!

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست

چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام

ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست 

 

ساده نیست...!

 

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

 

 

 

من بودم

تو

و یک عالمه حرف...

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!!

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد...

 

❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤

 

همیشه دروغ گفتن تلخ نیست....! 

بهم بگو دوسم داری...... 

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

فرهنگ لغتها نیاز به ویرایش دارند ،

برای معنی دلتنگی احتیاج به این همه کلمه نیست ،

دلتنگی یعنی تو 

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

عشق با هم صعود کردن نیست  

 

عشق در وقت سقوط با هم بودن است …!

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 

در خیالم با خیالت بی خیال عالمم …

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

یک بار از کنار دریا عبور کردی

 

یک عمر امواجش برای بوسیدن جای پایت میایند و میروند...

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 هرکسی رو می تونستم دوست داشته باشم!  

 

اگر دوست داشتن رو از تو شروع نمی کردم …

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 عشق من 

کاش همانند این عکس میتوانستم در آغوشت بگیرم ...! 

 

گل من امیدوارم آغوش رقیبم برات گرم باشه......!

 

 

http://ghasedak75.loxblog.com

"نظر یادتون نره"


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 25 شهريور 1393برچسب:عکس با موضوع بی وفایی, | 2:57 | نویسنده : هادی |

 

ﺏ ﺳﻼﻣﺘﯽ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﺍﻏﻮﻧﯽ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ

ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩﻭﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺗﻠﻔﻨﻮ ﺭﻭﺵ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﭼﻘﺪ

ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺤﺘﺎﺟﺸﯽ،ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻣﺖ ﮐﻨﻪ..

 

ﺏ ﺳﻼﻣﺘﯽ،،، ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺩﺍﻏﻮﻧﯽ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ

ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩﻭﺑﯿﺪﺍﺩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺗﻠﻔﻨﻮ ﺭﻭﺵ ﻗﻄﻊ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﭼﻘﺪ

ﺍﻭﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺤﺘﺎﺟﺸﯽ،ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻫﻢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﺎ ﺁﺭﻭﻣﺖ ﮐﻨﻪ....

 

ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﭼﺸﺎﺵ ﻭﺣﺸﯽ ﻭ ﻣﻐﺮﻭﺭﻩ،ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﻌﺮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﯼ

ﺍﻟﮑﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﻧﻤﯿﺨﻮﻧﻪ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻓﻪ ﮎ ﻣﯿﮕﻪ

ﺗﺎﺗﻬﺶ ﻫﺴﺘﻢ... ﭼﺸﺎﺵ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﻧﻪ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺻﺒﺢ

ﺑﻬﺶ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺟﺎﻧﻢ،ﺻﺪﺍﯼ

ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﺵ ﺩﯾﻮﻭﻧﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...

ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺲ ﺟﯽ ﺍﻑ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﻩ,ﻫﺮﺑﺎﺭ

ﺗﻮ ﭼﺸﺎﺕ ﺯﻭﻝ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺨﺪﺍ ﺗﮑﯽ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ

ﺩﺳﺘﺎﺗﻮ ﮎ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺣﺲ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﺗﻮ ﭘﺮﻣﯿﮑﻨﻪ... ﭘﺴﺮﯼ

ﮎ ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻭ ﺳﺮﺗﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺵ

ﻗﻠﺒﺶ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻪ ... ﭘﺴﺮﯼ ﮎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻓﺎﻣﯿﻞ

ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮎ ﺑﻬﺖ ﻧﺸﻮﻥ

ﺑﺪﻩ ﺗﻮ ﻧﺦ ﻫﯿﭽﮑﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻧﯿﺲ... ﭘﺴﺮﯼ ﮎ ﮔﻞ

ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺘﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﻪ ﻭ ﻫﺮﺍﺯﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻞ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺖ

ﻣﯿﮑﻨﻪ... ﭘﺴﺮﯼ ﮎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﻠﺪﻩ... ﭘﺴﺮﯼ ﮎ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻪ ﮎ ﻧﺘﻮﻧﻪ

ﺑﻬﺶ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩ ﭘﺎﺵ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻪ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ

ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺑﺖ ﮐﺞ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺩﮐﻮﺭ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ‌ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﻪ... ﭘﺴﺮﯼ

ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﻣﻔﺼﻞ ﮎ ﺑﺎﻫﻢ ﺁﺷﺘﯽ ﮐﺮﺩﯾﻦ،ﺍﺯﺵ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ

ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟؟ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻪ...ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﺖ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ

ﻣﯿﮕﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﯾﻪ ﺗﮏ ﺳﺮﻓﻪ

ﻣﯿﺰﻧﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﻧﺸﯿﺎﺍﺍﺍﺍ... ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ

ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺩﻭﺭﻭﻭﺭﺵ ﺣﺴﺎﺳﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﺳﺘﺘﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ

ﻭﻣﯿﮕﻪ : ﺩﻟﺖ ﻗﺮﺹ ﺑﺎﺷﻪ... ﺑﻘﺮﺁﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩﺗﻢ ... ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ

ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﺮﺩ؟؟ ! ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪﺍﺷﺖ !!! ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ

ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻧﺒﻮﺩ؟؟ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ .... ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺭﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ

ﻧﺪﻩ، ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﭘﺮﺍﯾﺪﻩ ﯾﺎ ﭘﺮﺍﺩﻭ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﺎﺭﮎ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺎ

ﺳﺎﺩﻩ، ﺑﺒﯿﻦ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﻠﺪﻩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ ! ﺗﻨﻬﺎﺵ ﻧﺬﺍﺭ،

ﻏﺮﻭﺭﺷﻮ ﻧﺸﮑﻦ، ﺑﻬﺶ ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﺑﺎﺵ... ﺍﮔﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻨﯽ،، ﮐﻤﺮﺵ

ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ! ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ ! ﺗﺘﻬﺎﺵ ﻧﺬﺍﺭ... ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﺍﺵ

 

ﺍﻭﻧﻮﻗﺘﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﺷﻮ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﺕ.... ﺏ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭘﺴﺮﺍ..

 

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ ,,,,, | 21:28 | نویسنده : هادی |

 

 حرف دلم...

 

تقدیم به بهترینم

 

اگه قیمت شادی تو حسرت قلب منه ... با اشتیاق هر چه تمام اشک می ریزم با دیدن خوش بودنت با دیگری !!! فقط قول بده همیشه بخندی و شاد باشی ... دیدن غمت داغون تر میکنه این دل تنهام رو ... !!! باور کن ... !!! خدا جونم به حرمت این قلب تنهام ... مواظب عشقم باشیا ... فقط به خودت میسپارمش ... !!! مراقب قلب مهربونش باش که یه وقت نشکنه !!! ارزو ... ارزوی من ماندن اوست ... خدایا اگر ارزوی او رفتن من است ... ارزوی او را براورده کن ... من جز ارزوی او ارزویی ندارم ... !!! سـر بـهـ هـوا نـیـستــــمـ امـــــا همیشـــــهـ چشــــمـ بهـ آسـمـانـــ دارمـ حـالــ عجیبـــی سـتـــ دیـدنـــ ِ هـمـانـــ آسـمـانـــ کـهـ ... شـــاید "تـــو" ... دقـایـقـیـ پـیـشـ بـهـ آنـــ نـگـاهـ کـــرده‌ایـــ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 جـوری در آغـوشـتـــ مـــــے‌خـوابـمـــ کهـ خـدا پـیـدایـمـــ نـکـنـد! خـیـال کـنـد! اشـتـبـاهـیـــ بـهـ تـــو دوتـا روحـــ دادهـ اسـتـــ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 در آغوشَــم کــ‌ه مـــــے‌گـیــری آنـــقــــ‌‌در آرام مــــے‌شــــوم که فـَـرامــوش مـــے‌کــــنـم بـایـد نَفـَـــس بــکـشـــم...

http://ghasedak75.loxblog.com

 كـــاشـــ بـــودیـــ... خـوبـــ بـهـ چـشـمـهـایـتـــ نـگـاهـ مـیـکـردم...از نـزدیـکـــ! دسـتـانـتـــ را مــیـگـرفـتـمـــ! آنـقـدر نـزدیـکـمـــ بـودیـــ کـهـ گـرمایـــ نـفـســـ هـایـتـــ را حـــســـ مـیـکـردمـــ! خــوبـــ عـطـرتـــ را بـــو مـیـکـشـیـدمـــ! مـوقـعـ بـوسـیـدنـــ از تـهـ دلـــ مـیـبـوسـیـدمـتـــ... از تـهـ دلـــ مـیـبـوسـیـدمـتـــ... از تـهـ دلـــ لـمـسـتـــ مـیـکـردمـــ! از تـهـ دلـــ نـگـاهـتـــ مـیـکـردمـــ... از تـهـ دلـــ صـدایـتـــ مـیـکـردمـــ! از تـمـامـــ لـحـظاتـــ بـا هـمـ بـودنـــ نـهـایـتـــ اسـتـفـادهـ را مـیـکـردمـــ! كـــاشـــ بـــودیـــ...

 

http://ghasedak75.loxblog.com

دلـمـــ پـرواز مـیـخـواهـد دلـمـــ بـا تـــو پـریـدنـــ در هـوایـــ بـاز مـیـخـواهـد دلـمـــ آواز مـیـخـواهـد دلـمـــ از تـــو سـرودنـــ بـا صـدایـــ سـاز مـیـخـواهـد دلـمـــ بـیـــ رنـگـــ و بـیـــ روح اسـتـــ دلـمـــ نـقـاشـیـــ یـکـــ قـلـبـــ پـر احـسـاســـ مـیـخـواهـد

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 خـداحـافـظـیـــ کـردهـ امـــ مـــنـــ بـا تـمـامـــ روزهـایـــ بـیـــ خـاطرهـ امـــ دور مـیـریـزمـشـانـــ یـکـیـــ یـکـیـــ ... و امــروز سـلامـــ مـیـکـنـمـــ بـهـ تـمـامـــ روزهـایـــ خـوبـیـــ کـهـ پـیـشـــ رو دارمـــ مـــنـــ ایـمـانـــ دارمـــ بـهـ پــرواز دوبــارهـ آنـــ هـمـــ در هـوایـــ تــــو ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 تـــو مـرا بـهـ آغـوشـــ مـیـکـشـیـــ ... بـوسـهـ ایـــ از لـبـهـایـتـــ مـیـدزدمـــ ... و تـــو آرامـــ زمـزمـهـ مـیـکـنـیـــ : " دوســتـتـــ دارمـــ " و مـــن مـیـفـهـمـمـــ کـهـ ، ایــنــجــا خـود ِ رویـاسـتـــ ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 لـبـهـایـتـــ را مـیـخـواهـمـــ نــهـ از بـرایـــ بـوســـهـ کـهـ بـرایـــ درمـانـــ درد انـتـظارمـــ آنـــ زمـانـــ کـهـ امـواجـــ صـدایـتـــ را تـبـدیـلـــ مـیـکـنـد بـــهـ : دوســـتـتــــ دارمـــــ ...

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 گـاهـیـــ نـیـاز داریـــ بـهـ یـهـ آغـوشـــ بـیـــ مـنـتـــ ، كـهـ تـــو رو فـقـطـ و فـقـطـ واسـهـ خـودتـــ بـخـواد ... كـهـ وقـتـیـــ تـو اوجـــ تـنـهـایـیـــ هـسـتـیـــ ، بـا چـشـمـاشـــ بـهـتـــ بـگـهـ : هــســتـمـــ تـا تــهـ تــهـشـــ ...!!!

http://ghasedak75.loxblog.com

 زمســــتان آمد تا بـــاز بیـــادم بیـــاورد هـــیچ فصـــلـی ســــردتر از فصــــل ِ نبود ِ دستهای ِ تو نیستــــ....

http://ghasedak75.loxblog.com

 نـیـمـه‌ی گـُمشــده ام نـیـسـتـیـــ کـهـ بـا نـیـمـه‌ی دیـگــر بــهـ جُـسـتـجـویـتـــ بـرخـیـزمـــ تـــو... تـمـامـــ گُـمشـده‌ی منــی! ...تـمـــامـــ گـُمـشــده‌ی مَـــن...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 فـاصـلـه‌ی بـیـنـــ بـهـشـتـــ و جـهـنـمـــ ِ زنـدگـیـــ مـنـــ ... تـنـهـا ... بـه انـدازه‌ی فـاصـلـه‌ی ... بـیـنـــ بـازوانـــ تـوسـتـــ !! در آغـوشـــ تـــو بـودنـــ یـا نـبـودنـــ

http://ghasedak75.loxblog.com

 "هـسـتـــ " را اگـر قـدر نـدانـیـــ مـیـشـود "بـــــود" و چـه تـلـخـــ اسـتـــ هـسـتـیـــ کـه بـــــود شـود و دارمـیـــ کـه داشــتـمـــ

http://ghasedak75.loxblog.com

 دلـمـــ مـیـخـواهـد کـسـیـــ «بـاشــد» «خــوبـــ» بـاشـد... «مـهـربـانـــ »‌ بـاشـد... « بـســـ» بـاشـد... هـمـه‌یـــ ایـنـــ بـودنـــ هـایـشـــ فـقـطـ بـرایـــ مـنـــ بـاشـد.. بـرایـــ مـــنـــ..

http://ghasedak75.loxblog.com

 سـرمـایـی کـه بـوده امـــ هـمـیـشـه ... ولـــی بـیـن خـودمـان بـمـانـد ... سـرمـایـی تـر مـیـشـومـــ ... وقـتـی پـای آغــوش ِ تـــو در مـیـان بـاشـد ...!

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 در مـن زمـسـتـانـی سـتـــ طـولانـی، بـــــــهار بـاش بـبـیـن چـگـونـه بـرایـتـــ مـیـمـیـرم ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 اَگـــــر بــِشکَــند اینــ بُغــضِــ گِـــره خـــورده دَر قَلبَــــمــ ! ... نَــ عَرشــ و نَــ فَرشــ ... هیچــ یِکــ را نــــِمے خواهَـــــــــــمــ تَنــــــــــــهآ گرمے ِ نِــــــگاهَتــــ را مے خواهــَـــــــــــمــ کــ ِ بپـــــوشآ نَد سَـــردے ِ دِلَــمـــ را ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 وقـتـیـــ کـسـیـــ کـهـ بـایـد تـــو را بـفـهـمـد درکـتـــ نـمـیـکـنـد دوسـتـــ نـداریـــ خـودتـــ را بـهـ هـیـچـکـســـ ِ دیـگـر بـفـهـمـانـیـــ ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 آهـایـــ ایـوبـــ ! کـجـایـیـــ ....؟! بـیـا تـا بـرایـتـــ از صـبـر بـگـویـمـــ ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 هـمـیـنـــ کـهـ هـسـتـیـــ هـمـیـنـــ کـهـ لابــلایـــ کـلـمـاتـمـــ نَـفَـــســـ مـیـکـشـیـــ , راه مـیـرویـــ در آغـوشـمـــ مـیـگـیـریـــ ... هـمـیـنـــ کـهـ پـنـاهـ ِ واژه هـایـمـــ شـده ایـــ هـمـیـنـــ کـهـ سـایـهـ اتـــ هـسـتـــ هـمـیـنـــ کـهـ کـلـمـاتـمـــ از بـیـــ "تــــو"یـیـــ یـتـیـمـــ نـشـده انـد کـافـی‌سـتـــ بـرایـــ یـکـــ عـمـر آرامـشـــ ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 مـسـاحـتـــ خـلـوتـمـــ را پُـر کـنـــ فـرقـیـــ نـمـیـکـنـد عــمـودیـــ یـا افــقـیـــ هـمـیـنـکـهـ ضـلـعـیـــ از چـهـاردیـواریـــ امـــ بـاشـیـــ کـافـیـسـتـــ ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 از عـجـایـب عـشـق ... هـمـیـن بـس! تـنـهـا آغـوش هـمـانـی آرامـت مـی کـنـد ... کـه دلـت را بـه درد آورده و آتـش زده!!!

http://ghasedak75.loxblog.com

 نـمـیـدانـمـــ ...! چـرا تـا مـیـگـویـمـــ حـالـمـــ خـوبـــ اسـتـــ ... چـشـمـانـمـــ خـیــســـ مـیـشـود ...!؟

http://ghasedak75.loxblog.com

 هـمـهـ یـــ یـهـویـیـــ هـا خـوبـنـــ !! یـهـویـیـــ بـغـل کـردنـــ یـهـویـیـــ بـوسـیـدنـــ یـهـویـیـــ دیـدنـــ یـهـویـیـــ سـوپـرایـز شـدنـــ یـهـویـیـــ بـیـرونـــ رفـتـنـــ یـهـویـیـــ دوسـتـــ شـدنـــ یـهـویـیـــ عـاشـقـــ شـدنـــ . . امـــا ... امـــانـــ از یـهـویـیـــ رفـتـنـــ هـا ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 عـطــر تـنـتـ چـه خـآصـیتـی دارد حتـی حـمـآم هـم بـوے دلـپذیـرش رآ نمـیبـرد! وقـتـی نـیسـتی بـآ ایـن رآیـحه بـه اوج رویـآهآیـمآن مـی روم! می دانـی؟! عطر تـنـتـ رآ با بهتـریـن عـطرهآی دنیـآ عوض نمی کنم...

http://ghasedak75.loxblog.com

 کـره‌ی زمـیـنـــ بـهـ ایـنـــ بـزرگـیـــ ؛ امــا نـمـیـدانـمـــ چـرا جـز آغـوشـتـــ ؛ بـهـ هـیـچـــ جـایـــ دیـگـریـــ تـعـلـقـــ نـدارمـــ ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 مَن ایـ ـنجـ ـآ دُنیایَم را نقّاشی می کنم خانـ ـه ای می سآزَم از وجـ ـودَت درختـ ـی می کشم به رنگ ِ حیات زیر ِ سقف ِ خانه ی ِ نقّاشیَم دَرآغوش کشیدن ِ تو آزاد است ... وقتی ِ دَر اسارت ِ فاصـ ـِله هآم ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 دیدگانتـــ رآ نبنـ ــد ...! نگاهتـــ رآ نـ ــدزد ...! تـ ـو کهـ میدآنـ ــی آیهـ آیه ے زندگیمــ، از گوشـ ـه چشمهآیتــ تلآوتــ می شـ ــود

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 

 پيچــک نگــاهــم دزدانــه تــا پشــت پنجــره ي اتــاق تــو بــالا آمــده! بــه کجــا خيــره شــده‌اي؟! بــاران کــه بگيــرد تمــام پنجــره پــر از پيچــک خــواهــد بــود ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 عـادتـــ بـهـ بـودنـتـــ شـبـیـهـ هـیـچـــ چـیـزیـــ نـیـسـتـــ جـز انـتـظار آمـدنـتـــ کـهـ شـبـیـهـ عـادتـــ شـد

http://ghasedak75.loxblog.com

 مـیـدانـی ... عجیبـــــ ∙درد∙ دارد ... مرهــم باشـی و ∙دور∙ باشـی ... درست مثل نوشدارو پس از مرگ سهراب ...

http://ghasedak75.loxblog.com

 نـفـســـ بـکـشـــ زنـــ ...! هـوایـــ دلـــ زمـسـتـانـیـــ امـــ عــجــیـبـــ ! گـرمـــ مـیـشـود بـهـ لـمـســـ بـودنـتـــ ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 از تــو کــه دور مي شــوم، کــوچــه کــه هيــچ، گــاهــي اتــوبــان هــم بــن بســت اســت ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 تــو خود بگـو ... سرزمیــن نگآهـتـــ را روی کدامینـــ گـُسـَـل بنا کرده‌ای ..؟!.. کـه اینـــ گونـه هَر شـَب و هر روز تمامـــ دل مـن را میلرزانـد ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 دلــتــنــگـی عـیـن آتـش زیـر خـاکـسـتـر اسـتـــ گـاهـی فـکـر مـیـکـنـي تـمـام شـده امــا یـکـــ دفـعـه هــمــه‌اتـــ را آتـش مـیـزنـد ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 نـمـیـدانـی ... چـطـور گـیـج مـیـشـومـــ وقـتـی هـرچـه مـیـگـردمـــ مـعـنـی نـگـاهـتـــ در هـیـچ فـرهـنـگـــ لـغـتـی پـیـدا نـمـیـشـود ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 به هیـــــچ روزی پـس‌اتـــ نـمـیـدهـمـــ ! به هیـــــچ سـاعـتـی به هیـــــچ دقـیـقـه‌ای به هیــــچ، هیچــــــــــی! سـخـتـــ چـسـبـیـده‌امـــ تـمـامـتـــ را ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 تنـــــــــــــهایی یعنـي: ذهنم پــــــــُــرازتو خالی ازدیگران است! امــــــــــا ... کـــــــِنارم خالی ازتو، پــــُــــــراز دیگران است!

http://ghasedak75.loxblog.com

 از تـمـامــِـِ دار ِ دنیــا تَـنـهـــــا یـکـــ چـیـز دارمـــ : دوسـتـتــــــــ ...!

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 دسـتـهـایـتـــ را زیـر تـنـهـایـیـمـــ سـتـون کـن کـه مـن‌ از آوارگـی بـي‌تـــو بـودن مـی‌تـرسـمـــ

http://ghasedak75.loxblog.com

 تــو فـقـط عَـزمــِ آمـدن کـن ... مَـن تــمـامِ جـاده‌هـا رآ قـالـیـچـه قــرمـز مـی‌اَنـدازمــ ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 حَـتـم دارم کـارگـران در تمــــام ِ جاده هــا مـشـغـول ِ کـارنــد ...! هـمـه راه‌هـایـی کـه تــو را بـه مـن مـی‌رسـاننــد در دسـتـــِ تـعـمـیـــرنـد ...! اگـر نـه، تــو حتمـا مـی‌آمـدي ...!!!

http://ghasedak75.loxblog.com

 بـه مـن قــول بـده در تـمامی سـال هـایی کـه بـاقی مـانده تـا ابـــــــــــــد مـواظـب خـودت بـاشـی دیـگـر نـیستم کـه یـاد آوریـت کـنم...

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 روزهـایـی کـه مـیـگـفـتـی بـا مـــن بـمـان تـنـهـای تــنـهـا نـمـیـدانـسـتـم روزی خـواهـی گـفـت: بـی مـــن بـمـان تـنـهـای تـنـهـا...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 مـــن فـرامـوش نــكـرده ام... مـــن از نـهـايـت درد بـه بـي حـسـي رسـيـده ام...

http://ghasedak75.loxblog.com

 وحــشــتــنــاکـــ اسـت وقـتـی پـیـش مـن نـشـسـتـه ای امـــا نــدارمـت...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 لامَصَصــب احســــآس است... مــزرعــه كـه نیســت هــِــی شُــخمَـــش مـیزنــی...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 هـيـچ کـس ديـگـــــر برایم او نـمـي‌شـود... حـتـي خـــودش ...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 يـادم مـي‌افـتـد كـه دلــتــنــگــي بـهـانـه خـوبـي بـراي تــكــرار يـك اشــتــبــاه نـيـسـت...!

http://ghasedak75.loxblog.com

 آخرین بـاری کـه از تـه دل بـرای رفـتـنـت گـــــریـه کــردم گـفـتـی: تـمـامـش کـن . . . از آن روز بـه احـتـرامـت ... چـنـان از تـه دل مـی خـنـدم کـه گــاهــی فــرامــوشـــم مـــیـشــود رفـــــتـــــه ای ...

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 عـــادت مـیـکـنـم بـه داشـتـن چـیـزی و سـپـس نـــداشـتـنـش... بـه بـــودن کـسـی و سـپـس بـه نـــبـودنـش... تـنـهـا عـــادت مـیـکـنـم امـــا... فـرامـوش نـــه !

http://ghasedak75.loxblog.com

 دیـگـه حـتـی بـه سـایـه ام هـم اعـتـمـاد نـــدارم چـون اونـم جـاهـای تـاریـک تـنـهـام مـیـذاره...

http://ghasedak75.loxblog.com

 زیر آوار آخـریـن حـرفـت جـا مـانـده ام لعنـــــتی ...! نمی دانی " خداحافظت " چند ریـــــشتر بود...!!!

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 تـقـصـیـر تو نــیـسـت لــعــنــتــی؛ تو آدم بـودی... مـــــن خـدایـت کـردم...!!!

http://ghasedak75.loxblog.com

 دلــــــــــــــم از نــبـودنـت پـــــــــــــر اسـت؛ پُر پُر پُر

درحضورخارها هم می شوديك ياس بود¤ درهياهوى مترسك ها پرازاحساس بود¤ می شودحتى براى ديدن پروانه ها¤ شيشه هاى مات يك متروكه راالماس بود¤ دست دردست پرنده،بال دربال نسيم¤ شاخه هاى هرزاين بيشه هارا داس بود¤ كاش می شدحرفى از[كاش ميشد]هم نبود¤ هرچه بوداحساس بودوعشق بودوياس بود

http://ghasedak75.loxblog.com

 

دستمال کاغذی به اشک گفت: قطره قطره ات طلاست... یک کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم... با من ازدواج میکنی...؟! اشک گفت:... ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟! تو چقدر ساده ای .... "خوش خیال کاغذی"! توی ازدواج ما.... تو مچاله میشوی! چرک میشوی وتکه ای زباله میشوی...! پس برو و بی خیال باش... عاشقی کجاست!... تو فقط دستمال باش! * دستمال کاغذی .... دلش شکست! گوشه ای کنار جعبه اش نشست... -" گریه کردو گریه کردو گریه کرد!-" در تن سفید ونازکش دوید... خون درد! * آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکه ای زباله شد...! او ولی شبیه دیگران نشد چرک وزشت مثل این وآن نشد... رفت اگر چه توی سطل آشغال ! پاک بود و عاشق وزلال! او .... با تمام دستمال های کاغذی .... فرق داشت... چون که درمیان قلب خود... " دانه های اشک داشت"!

http://ghasedak75.loxblog.com

 

داوندا جای سوره ای به نام عشق در قرآن تو خالیست که اینگونه آغاز شود: و قسم به روزی که دلت را میشکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت نمیدانم چرا اینروزها در جواب هر که از حالم میپرسد تا میگویم خوبم چشمانم خیس میشود.... خدایا راز دل با تو چه گویم که خود راز دلی دانه و لانه و بال و پرواز دلی اه که می روم مدام بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم دیوانه نیستم خنجر از پشت خورده ام کاش زمان در دستانم بود تا زمان با تو بودن را انقد طولانی میکروم که زمانی برای بی تو بودن باقی نماند

 

http://ghasedak75.loxblog.co

آن گاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد به یاد من باش که من همیشه به یاد تو هستم

http://ghasedak75.loxblog.com

 

خدایا چه سخت است، تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی... و دل سپردن به قبرستان جدایی... وقتی می دانی پنج شنبه ای نیست، تا رهگذری، بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند...

 بعضی وقتا هست که دوس داری کنارت باشه… محکم بغلت کنه… بذاره اشک بریزی راحت شی…. بعد آروم تو گوشت بگه: ” دیوونه من که باهاتم “ صدایت آرامم می کند..

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 آنقدر که فراموش می کنم"نفــــــــس"کشیدن را... باورت می شود این همه عاشقم کرده باشی؟؟؟

http://ghasedak75.loxblog.com

 

 می‌گویند یک روزی هست .. که چرتکـه دست می‌گیرند و حساب و کتاب می‌کنند ... و آن روز تـــو باید تــــاوان آن ‌چه ‌با من کردی را بدهی! فقط نمی‌دانم .... تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد من می‌خورد!؟!

 

http://ghasedak75.loxblog.com

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 22 شهريور 1393برچسب:تقدیم به بهترینم, | 21:42 | نویسنده : هادی |

 

داستان های کوتاه  از عشق

 

 "نظر یادتون نره"

 

......داستان هایی از عشق......

هیچوقت زود قضاوت نکن

 

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...

 

حرف دلتو بزن

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

   

 



 

خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

     

 



حکایت شیری که عاشق آهو شد

 

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .




حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 


تاجر میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
 
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.

     

 


 

دوستی با حیوانات....

چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.

ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

     

انتخاب همسر شاهزاده : گ صداقت در دانه عقیم


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود




داگلاس و دست نوازشگر


روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد! او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟

بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت:
"من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند."

یکی دیگر گفت:
"شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد."

هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:
"این دست چه کسی است، داگلاس؟"

داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد:
"خانم معلم، این دست شماست."

معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.

     

 




نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد


روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

 

   

 




وای از دست خانم ها


روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

     

 




همیشه راهکار ساده تری نیز هست!


در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ )  خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده  و خط مذبور تجهیز گردید  . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند  تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی  جلوگیری نمایند .   

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ،  مشکلی مشابه  نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا  یک  کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط  بسته بندی

تا قوطی خالی را باد ببرد!!!!

     

 




سرخ پوست ها و رئیس جدید


اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!

     

 




شوهر


شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.

     

 




 

استخدام

 

 یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود:

شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است. یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید. کدام را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را شرح دهید...
قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشک را سوار کنید. زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید.

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم.

     

 




ارزیابی خود

 


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

     

 


غمگین....



سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش.
فقط نظر یادتون نره

.....بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیوونگی 
باشه . اما این من بودم . من

 

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟


٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

 

نظر یادتون نره

     

 




سمعک!!!!!!

     



مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو…

« ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم.

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« عزیزم ، شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزیزم شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

     

 


فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !

     

 


امید

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»


صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.


مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»

     

 


شگرد پسرک در مقابل نادر شاه


زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند.
می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد

     

 


نه به جنیفر لوپز!

 


هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده.
فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟"
هیزم شکن جواب داد: "نه"
فرشته دوباره...

به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: "نه".
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.
روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

 


مردم چه می گویند؟؟


می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

     

 


داستان تلاش و کار روزانه یک مادر واقعی

 


مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت: "من خسته ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم".

مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد. بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید، کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.

باباگفت: "فکرکردم گفتی داری میری بخوابی"

و مامان گفت: "درست شنیدی دارم میرم."

سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را در سبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد، ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد، جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست.

در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: "من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!

     

 


نشانه های زن و شوهر!


ن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، ...

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !

   

 


وعده


پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:....

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!

     

 


زن و مرد


مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"
...............................................................................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه  دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که  مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"
.............................................................................
و این داستان سال  های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی  و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند....

     

 


تلخ


توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

   

 


قدرت کلام


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

     

 


تمتا 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

 

 
















برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 21 شهريور 1393برچسب:داستان های عاشقانه, | 1:23 | نویسنده : هادی |

 

 

سلام میکنم از روی مهربانی / سلام میکنم از روی شادمانی

سلام میکنم تا جان دارم / که خواننده این سلام را دوست دارم

.

.

.

آن حرف که از دلت غمی بگشاید / در صحبت دل شکستگان میباید

هر شیشه که بشکند ، ندارد قیمت / جز شیشه دل که قیمتش افزاید

. . .

.

.

.

گل نشکفته در باغ امیدم / ز باغ زندگانی قصه چیدم

ندیدم من ز دنیایم وفایی / به قلبم غصه و غم را چشیدم

. . .

.

.

.

همین مسیر را مستقیم بروی میرسی به دو راهی

یک راه به من ختم می شود ، آن دیگری به ختم من

. . .

.

.

.

دو چشم آبی ات را میپرستم / لبان عنابی ات را میپرستم

برای من تو بی تابی مکن یار / که من شادابی ات را میپرستم

. . .

.

.

.

به همون اندازه که ماهى دوست نداره برسه به خشکى دوست دارم

. . .

.

.

.

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست / از بس که گره زد به گره حوصله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش / بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

. . .

.

.

.

دلا در عاشقی ثابت قدم باش / که در این ره نباشد کار بی اجر

دلم رفت و ندیدم روی دلدار / فغان از این تطاول ٬ آه از این زجر

. . .

.

.

.

هر چند کسی میان ما حایل نیست

اما نگهت به سوی من مایل نیست

گفتم قسمت دهم ، ولی میگـو یند

چشم تو به هیچ مذهبی قایل نیست

. . .

.

.

گروه اینترنتی رویال

.

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

. . .

.

.

.

دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــد

نه التـــمـاس هـــایم را

و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را

به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی

درخـتـی از غــــرور کـاشـتم

.

.

.

دیگری جز تو مرا این همه آزار نکرد / آنچه کردی تو به من هیچ ستم کار نکرد

. . .

.

.

.

مرا آن دیده ی تر می شناسد

مرا از خویش بهتر می شناسد

به جرم عاشقی ها سر شناسم

مرا ازپشت خنجر می شناسد

. . .

.

.

گروه اینترنتی رویال

.

زندگی شبیه شعریست ؛ قافیه هایش با من ،

"تو "فقط همیشه ردیف باش !

.

.

.

تنهایی را ترجیح میدهم

به تن هایی که روحشان با دیگریست

. . .

.

.

.

دلگیر نباش ، تقصیر از خودت بود

!

دسته کلید علاقه که گم شد ، باید عوض میکردی قفل تمام آرزو ها را

. . .

.

.

.

خوشا به حال قلبم چون از تو جان گرفته / نبض وجودم از تو خط امان گرفته

خوشا به حال جانم که مرگ او غم توست / برای وصف رویت قلب زبان گرفته

. . .

.

.

.

پشت دریا شهریست که یک دوست در آن جا دارد

هر کجا هست ، به هر فکر ، به هر کار ، به هر حال ، عزیز است خدایا تو نگهدارش باش

.

.

.

.

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند

چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:اس ام اسهای عاشقانه, | 22:5 | نویسنده : هادی |

 

 

 

"چند حقیقت درباره آدم ها"

ـ وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ، مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه . *

ـ وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست . *

ـ وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ، مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه . *

ـ وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه . *

ـ وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره . *

ـ وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره . *

ـ اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ، یعنی که خیلی دوستت داره. *

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:چند حقیقت درباره آدم ها, | 21:50 | نویسنده : هادی |
 

 

 

اینو تا اخر با دقت بخون:آدم است دیگر, گاهی یهویی میوفته میمیرهخیلی دوس دارم بیام اینجا مثل خیلیا بنویسماز آدم ها,آمدن و رفتن ها...بگم یادته میرفتیم بیرون فلان جا می شستیم روبروی همدیگه و به در و دیوارمی خندیدیم؟ بعد یاد لبخندت و اون نگاه عاقل اندر شاسگولت بیوفتم و بگم آخ آخ چشمات...چشماتاز بوی عطرت بگم و آدمایی ک توی خیابون بوی تورو میدن ولی با تو تومنی دوزار فرق دارناز گرمای دستت و پیاده رو هایی بگم ک از شهر داری هم دقیقتر مترشان کرده بودیماز شال سرخت,از صدات,از دور دیدن ساعت پیش تو و خوابیدن تقویم دور از تواز روزی ک رفتی,بهت گفتم اینو نبر, همون شالی ک باهم برات خریده بودیم. سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم چون ته دلم می گفتم نه بابا نمیره. داره خودشو لوس میکنه, حتی جواب خداحافظیتو ندادم و خودمو با کنترل تلوزیون و آت و آشغال روی میز مشغول کردماز روزایی ک نبودی بگم, بگم اون خیابونه ک توی ترافیکش توی تاکسی خودتو انداخته بودی بغلم و با هدفون داشتیم نازی ناز کن ابی رو گوش میکردیم و هی اینور اونور می شدی و آخرش سیم هدفون پاره شد, یادته اون خیابونه؟ دارن روش پل میسازن. بستنش, دیگ نمیتونم برم توش ول بچرخمولی یکم ک فکر میکنم میبینم ک بی فایدستچون من همیشه تو زندگی همه حاشیه بودم حتی تو زندگی خودم. یعنی تو زندگی خودم نقش سوم بودم و تنهایی نشستم منتظر تیتراژ پایانی ن دلمون واسه کسی تنگ میشه, ندل کسی واسه ما, ولی تا دلت بخواد دلمون میگیرهاز اول کسی نبوده ک از بودنش بگیم, خب طبیعتا وقتی کسی نباشه کسی هم نیس ک بخواد بره, یعنی ی چیزی شبیه ایستگاه راه آهن متروکاز اونایی بودیم ک دو روز نباشیم جوری فراموش میشیم ک انگار از اول نبودیمبین شماها سیگار میکشیم, آهنگ گوش میدیم, راه میریم و فکر میکنیم هنوز زنده ایمولی اون ته دلمون, همونجا ک داریم با واقعیت میجنگیم, میدونیم ک مردیمبین خودمون باشه ها, ما خیلی بدبختیم!! خیلی... دلمون هم واسه خودمون میسوزه 

جعه کنید...

برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 16 شهريور 1393برچسب:دل نوشته, | 1:10 | نویسنده : هادی |